جدول جو
جدول جو

معنی رخصت کردن - جستجوی لغت در جدول جو

رخصت کردن
(تَ عَلْ لُ تَ)
اجازه دادن. (ناظم الاطباء) :
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز.
ناصرخسرو.
و اگر مروت اقتضا کند بخشیده رخصت می کنم. (تاریخ گلستانه) ، اجازه یافتن:
تا که کشد به دام او تهمت بال و پر زدن
مرغ دلم در آشیان رخصت بال و پر کند.
ملاطغرا (از آنندراج).
- رخصت حاصل کردن، مرخص شدن. (ناظم الاطباء).
- ، اجازت یافتن. مأذون شدن. اذن یافتن. اجازه بدست آوردن:
همانا کرده حاصل رخصت منع مرا امشب
که در بیرون بزمش مدعی خشنود می گردد.
محمدقلی میلی (از آنندراج).
، صبر کردن در مفارقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رغبت کردن
تصویر رغبت کردن
رغبت داشتن، میل داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخنه کردن
تصویر رخنه کردن
شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست کردن
تصویر راست کردن
مقابل کج کردن و خم کردن، از کجی و پیچیدگی درآوردن، برپا کردن، برپا داشتن، درست کردن، استوار ساختن، آماده کردن، مهیا ساختن، ترتیب دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رجعت کردن
تصویر رجعت کردن
مراجعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحمت کردن
تصویر رحمت کردن
بخشودن و عفو کردن و آمرزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحلت کردن
تصویر رحلت کردن
کوچ کردن و رفتن و سفر کردن، مردن
فرهنگ لغت هوشیار
پروا دادن، بار دادن، دستوری یافتن اذن دادن دستوری دادن اجازه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغبت کردن
تصویر رغبت کردن
یازیدن رغبت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
آسوده کردن، یا خیال کسی را راحت کردن موجب اطمینان خاطر او شدن، آسوده کردن آرامش بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
وقت مناسب حاصل کردن یا فرصت نمی کنم سرم را بخارانم. ابدا وقت ندارم، از کار فارغ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پروانه دادن دستوری دادن، آزاد کردن، رها کردن رخصت دادن اجازه دادن: مجدالدوله مهدی قلی خان و میرزا عبدالله خان... را مرخص کردیم که بروند از ریشه های کوه بالا دست ما آمده آهو شکار نموده برای ماهم آهو بیاورند، آزاد کردن، کسی را پس از خاتمه کار وی رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
منی کردن خود نمایی کردن گرازیدن گرازیدن گور و آهو به دشت (فردوسی) تکبرنمودن: وبازجماعتی که خویشتن درمحل لدات دارنداگراندک نخوتی و تمردیاظهارکنند... درتقدیم وتعریک ایشان آن مبالغت رودکه عزت وهیبت پادشاهی اقتضاکند
فرهنگ لغت هوشیار
مستقیم کردن (چیزی را) تقویم، درست انجام دادن:) صدق در لغت راست گفتن و راست کردن و عده باشد (اوصاف الاشراف 12)، ترمیم کردن:) بوبکر بفرمود تا راست کردند (باره شهر را (تاریخ سیستان 355)، هموار کردن (خاک زمین)، ژماره کردن کسی برای مباشرت او بلند کردن: مدتی بود تا که گای نداشت پسری راست کرد و جای نداشت (حدیقه 668)، حاضر کردن مهیا ساختن، مقابله کردن (کتاب و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راست کردن
تصویر راست کردن
((کَ دَ))
آماده شدن، آماده کردن، ترتیب دادن، مسخّر کردن، میل کردن، هوس کردن، مطابق کردن، برابر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرصت کردن
تصویر فرصت کردن
((~. کَ دَ))
مجال داشتن، وقت مناسب و کافی داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه کردن
تصویر رخنه کردن
رسوخ کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ریست کردن
تصویر ریست کردن
Reset
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رحمت کردن
تصویر رحمت کردن
Grace
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از راست کردن
تصویر راست کردن
Right
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رحمت کردن
تصویر رحمت کردن
оказать милость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ریست کردن
تصویر ریست کردن
сбросить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از راست کردن
تصویر راست کردن
исправить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ریست کردن
تصویر ریست کردن
zurücksetzen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از راست کردن
تصویر راست کردن
richtig stellen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رحمت کردن
تصویر رحمت کردن
gnädig sein
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رحمت کردن
تصویر رحمت کردن
дарувати милість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ریست کردن
تصویر ریست کردن
скинути
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از راست کردن
تصویر راست کردن
виправити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از راست کردن
تصویر راست کردن
poprawić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رحمت کردن
تصویر رحمت کردن
okazać łaskę
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ریست کردن
تصویر ریست کردن
resetować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از راست کردن
تصویر راست کردن
纠正
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ریست کردن
تصویر ریست کردن
重置
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رحمت کردن
تصویر رحمت کردن
赐予恩典
دیکشنری فارسی به چینی